وقتي تنها شده بودم تو نشستي توي قلبم
وقتي زخمي شده بودم تو بودي مرهم دردم
توي اوج بي كسي ها تو شدي همه كس من
وقتي غمگين شده بودم تو شدي دلواپس من
وقتي كه ترانه هامو براي تو مي نوشتم
تو فقط مي فهميدي توي شعرهام چي نوشتم
تو واسه دلخوشي من از همه دنيا گذشتي
واسه آرامش قلبم در كنار من نشستي
اگه تو هرگز نبودي من از غصه مي مردم
امروز به یکی حسودیم شد......
یه لحظه با تمام وجود خواستم که کاش من جای اون بودم......
جای پسر معلولی که سالهاست روی ویلچر نشسته و داره فروشندگی می کنه....
به خنده های بلندش حسودیم شد....
شاید هیچ دغدغه ذهنی مسخره ای نداره.....
اگه هیچ کدوم از داشته هامو نداره...بجاش دغدغه هامم نداره......
زندگی مسخرمو....استرسمو...تنهاییامو..خستگیامو...........
گنجشک وخدا ...........
گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود!!
خدا گفت : چیزی بگو...!!
گنجشک گفت : خسته ام ......
خدا گفت : از چه.....؟؟!!
گنجشک گفت : از تنهایی ، بی کسی ، بی همدمی ، کسی تا به خاطرش بپری ، بخوانی ، او را داشته باشی.........!!
خدا گفت : مگر مرا نداری.....؟؟!!
گنجشک گفت : گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.....!!
خدا گفت : آیا هرگز به ملکوتم آمده ای ....؟؟!!
گنجشک ساکت شد.......!!
خدا گفت : آیا همیشه در قلبت نبودم ؟؟!!
چنان از غیر پرش کردی که دیگر جایی برایم نمانده.....
چنان که دیگر توان پذیرشم را نداری..........
گنجشک سر به زیر انداخت ، چشم های کوچکش از دانه های اشک پر شد.......
خدا گفت : اما همیشه در ملکوتم جایی برای تو هست........
بیا..................
گنجشک سر بلند کرد ، دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.....
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود.......
به سمت ملکوت........
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن، ریشه های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می میرد
خودکشی می کنند شوق ها
از این جادو رهایی ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است .. پاکیزه ام گردان
از این کفر
اگر توان آن داری
بیرونم بیاور از این دریا
من شنا کردن نیاموخته ام
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو اموخته ام
در دوست داشتن.. و قایقی ندارم
اگر برای تو ارزشی دارم دستم را بگیر
که من از سر تا به پا عاشقم
من در زیر آب نفس می کشم
غرق می شوم
غرق
غرق
نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان می ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز می کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را، جداییمان را به رخ می کشد. بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن..
هنوز هم عاشقانههایم را عاشقانه برای تو مینویسم..
هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف میزنم..
هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است..
این روزها دیگر پشت پنجره مینشینم و به استقبال باران میروم.
میدانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است..
میدانم یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،
کسی که جز تو نیست بازمیگردد..
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی
و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری…
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست،
پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست
احتیاط باید کرد
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند
شب رادوست دارم چون دیگر هیچ رهگذری از کوچه پس کوچه های شهرم نمیگذرد تا سر گردانی مرا ببیند.
چون انتها را نمیبینم تا برای رسیدن به ان اشتیاقی نداشته باشم. . . شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمیبیند. . . شب را دوست دارم چرا که اولین بار تو را در شب یافتم. از شب میترسم:تو را در شب از دست دادم. . . از روز متنفرم به اندازه ی تمام عشق های دروغین...
نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است
سالهاست که من سکوت را شکسته ام اگر زندگی خروش
جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی
جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی
وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم
به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم زندگی به من آموخت چگونه
اشك بریزم. ولی نیاموخت چگونه سرازیرش كنم.
زندگی به من آموخت چگونه دوست داشته باشم . اما نیاموخت چگونه
فراموشش كنم.اگر انسان زندگی را دوست داشت هرگز در آغاز تولد
نمی گریست
بگذار تا بمیرم در این شب الهی / ورنه دوباره آرم رو روی روسیاهی
چون رو کنم به توبه، سازم نوا و ندبه / چندان که باز گردم گیرم ره تباهی
چون رو کنم به احیاء، دل زنده گردم اما / دل مرده میشوم باز با غمزه گناهی
گرچه به ماه غفران بسته است دست شیطان / بدتر بود ز ابلیس این نفس گاه گاهی
ای کاش تا توانم بر عهد خود بمانم / شرمنده ام ز مهدی وز درگهت الهی
تا در کفت اسیرم قرآن به سر بگیرم / چون بگذرم ز قرآن اُفتم به کوره راهی
من بندگی نکردم با خویش خدعه کردم / ترسم که عاقبت هم اُفتم به قعر چاهی
با اینکه بد سرشتم با توست سرنوشتم / دانم که در به رویم وا میکنی به آهی
ای نازنین نگارا تغییر ده قضا را / گر تو نمی پسندی تقدیر کن نگاهی
دل را تو می کشانی بر عرش می کشانی / بال ملک کنی پهن از مهر روسیاهی
دل را بخر چنان حُر تا آیم از میان بُر / بی عجب و بی تکبّر از راه خیمه گاهی
امشب به عشق حیدر ما را ببخش یکسر / جان حسین و زینب بر ما بده پناهی
آخر به بیت زینب بیمار دارم امشب / از ما مگیر او را جان حسن الهی
در این شب جدایی در کوی آشنایی / هستم چنان گدایی در کوی پادشاهی
دلم تنـــگ است از دنیـا چرایش را نمـی دانـم
من این شعـر غـم افـزا را شبی صد بار می خوانم
چه می خواهم از این دنیا، از این دنیای افسونكار
قســــم بر پاكـی اشكـــــم جوابم را نمی دانم
بهــار زندگی را مـن هــــزاران بار بوییــدم
كنـون با غصـــه می گویـم خداونـدا پشیمانم
به سـوی درگـه هستــی هزاران بار رو كردم
الهی تا به كی غمگین در این غم خانه می مانم
دلم تنـــگ است از دنیا چرایش را نمی دانم
ولی یك روز این غم را ز خود آهسته می رانم ...
خستـــــه ام... خستـــه، از این همــه مسـاوات بی دلیــل از این بـُرد هـای پـــوچ نا فرجــام سخت بی تابِ شکست هایی از جنس پیروزی ام...! بی هیـــچ هراســـی امشب روی باختنــم شـــرط خواهــم بست...! تمــام مهــره هایت را جـــمع کـن حتـی نیـــم رخ ات کافی ست برای مـــات شـدن...!
تو مثل نم نم بارون و من اون خشكي خاكم
كه اگه يه روز نباشي ميدوني كه من هلاكم
يه چراغ پر فروغي واسه تاريكي شبهام
با تو ظلمت نميمونه عشق من بمون كه تنهام
ميشه با ناز نگاهت غصه هارو در به در كرد
ميشه از عشق تو خوند و همه دنيا رو خبر كرد
با تو احساس من انگار داره كم كم جون ميگيره
داره كم كم واسه چشمات دل عاشقم ميميره
با تو احساس من انگار داره كم كم جون ميگيره
دار كم كم زنده ميشه عطر بارون و ميگيره
با تو ظلمت نميمونه آره غربت نميمونه
تو اگه باشي كنارم ديگه حسرت نميمونه
اي همه دار و ندارم اي تموم انتظارم
تو هجوم بي كسي ها حالا تنها تورو دارم
دلم می گیرد از هر چه هست
دلتنگ می شوم به هر چه نیست
چه خوب می شد
نبود هر چه که هست
بود هر چه که نیست
دلتنگی هایم را جایی، جا گذاشته ام
کجا؟ نمی دانم
فقط دلم دل دل می کند
خسته ست و افسرده
این روزها .... بی خیال
فقط سرم درد می کند ... نشانه چیست ؟ مرگ
اگر پرواز را باور کنی پرو بال خواهی گرفت .
گروه هدفمند دچار سردرگمی و از هم پاشیدگی نمی گردد.
گاهی برای رسیدن به پیشرفت می بایست راه سخت کوهستان را برگزینیم
با گفتن واژه هایی همانند نمی توانم ! و یا نمی شود ! هر روز پس تر می روید
پند و اندرز بسیار ، همچون دشنام آزار دهنده است
فرمانروا اندیشه خویش را درگیر رخدادهای کوچک نمی کند
پرستاری از مادر و پدر زیباترین و پر ارزشترین زمان زندگی ست .
برای ماندگاری ، رویایی جز پاکی روان نداشته باش
نیکی برآیند خرد است ، در دل و روان آدمی .
هر چه بلند پروازتر باشید تپش دلتان کمتر خواهد شد . فشار و دردهای روانیتان نیز .
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من که
بغض آشنای ابر گریه می خواهد بهاری کن
مرا جانا، که من پابند پاییزیم و آهنگ
غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق
کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی
گریه های بی امانم، گریه می خواهد تنهايي همين است ... تكرار نامنظم من بي
تو ! بی آنکه بدانی ... برای تو نفس می
وقت های بی تابی
وقت هایی که تاب خودم را هم ندارم
تشنه ام ...
تشنه ی هوای آرام بخش کلام تو
تویی که سراسر آرامشی
اشک می ریزم
آه می کشم
بهانه می آورم
حتی بعید نیست که جیغ بکشم !
اما تو
همپای خستگی هایم می شوی
همپای دل شکسته ام درد می کشی
درد می کشی و دم نمی زنی
و این چنین است که تو
سراسر آرامش منی ...
به گمانم تمام این مستی ها
از جایی دیگر سر چشمه می گیرد
از جایی که بوی عشق می دهد
از جایی حوالی دل هایمان ...
کـنـار دریـا عـاشـق که بـاشـی
عـاشق تـر مـی شـوی ...
و اگـر دیـوانـه
دیـوانـه تـر ...
ایـن خـاصـیـت دریـاسـت
بـه هـمـه چـیـز وسـعـتـی از جـنون مـی بـخـشـد
شـاعـران
از شـهـرهـای سـاحلـی
جـان سـالـم بـه در نـمـی بـرنـد .
منو ببخش عزيز من اگه مي گم باهام نمون
دستاي خاليمو ببين آخر قصه رو بخون
ترانه اي رو که برات گفته بودم فروختمش
با پول اون نخ خريدم زخم دلم رو بستمش
همسفر شعر و جنون عاشق ترين عالمم
تو عشقتو ازمن بگير من واسه تو خيلي کمم
بين من و تو فاصله است يک در سرد آهني
من که کليدي ندارم تو واسه چي در مي زني
اين در سرد لعنتي شايد که نخواد وا بشه
قلبتو بردار و برو قطار داره سوت مي کشه
همسفر شعر و جنون عاشق ترين عالمم
تو عشقتو از من بگير من واسه تو خيلي کمم
من واسه تو خيلي کمم
پر از حادثه ام !
پر از اتفاق
می گذارم باد بوزد، سردم شود
آسمان ابری پشت پنجره را دوست دارم
دعای زیر باران را دوست دارم
هیچ چیز همیشگی نبوده است
ولی من هنوز عادت نکرده ام به این باور!
کاش نیاز هایم مردانه بود
نه زنانگی که در اتاقم ریخته
و من شلوغم از زن بودن
عهد وپیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسمهای تو باور کردم
به حُکم چشمهایت می نویسم نامه ای دیگر
دلم را درمیان نامه می پیچم پریشان تر
پس ازنام قشنگت، می نویسم سطر اول را
قفس، آتش، پرنده، یک گلو آوازو خاکستر
میان برگ ماه، درانتهای نامه می پیچم
برای دستهایت چوری و یک حلقه انگشتر
دلم را درمیان نامه ام پچیده می یابی
کنار نامه های دیگرت ، هرروز پشت در
درآن خلوت که از ابرخیالت ماه می تابد
تورا با سطرسطر نامه هایم میکشم دربر
میان برگ ماه پیچیده تقدیم تو میدارم
دوگلدان،شمعدانی، قالی و یک دسته نیلوفر
ولی حس می کنم یک روز درغُربت دل عاشق
دورازچشم تو می میرد کنار نامه ای آخر
اي آشنا مي بيني قلبم شكست
باقيمانده محبت را ازمن گرفتند
دنياي احساسم خرابي دلگيري شد
خانه ي دل را گرفت گرد باد ماتم
بر قلب پر دردم نفس تازه اي ندميد
و فرياد دلم در سكوت آواره شد
گرمي محبتي نبود و پرنده اي كه پرواز كرد
و تن سردم به جاي قفس
مرهم نبود و از دردها بي حس گشتم
غريبي غمي كه مهمان دلم شد
باز سكوت ،باز درد
و من همان غريبي، كه بودم
اگر خدا كفيل است غصه براي چه ؟
اگر رزق تقسيم شده حرص چرا ؟
اگر دنيا فريبنده است اعتماد به آن چرا ؟
اگر بهشت حق است تظاهر به ايمان چرا ؟
اگر قبر يك حقيقت است ساختمانهاي مجلل چرا؟
اگر جهنم راست است اين همه ناحق كردن چرا ؟
اگر حساب آخرت وجود دارد جمع مال حرام چرا ؟
اگر قيامتي هست خيانت به مردم چرا ؟
اگر دشمن انسان شيطان است پيروي از او چرا ؟
هر كس كار بد ديگران را انتشار دهد مثل همان را براي خودش خواهند نوشت
آدمی دو قلب دارد قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...
با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود
زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی
و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند
یادمان باشد که: همیشه ذره ای حقیقت پشت هر “فقط یه شوخی بود” کمی کمی کنجکاوی پشت “همینطوری پرسیدم” قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” مقداری خرد پشت “چه میدونم” واندکی درد پشت “اشکالی نداره”