داستانک کوتاه

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | 13 آذر 1391 |

داستان يك خانم و فرشته

خانمی سکته قلبي کرد و سريعاً به بيمارستان منتقل شد. وقتي زير تيغ جراح بود عملاً جهان بعد از مردن را تجربه کرد. زمانيکه بي هوش بود فرشته اي را ديد. از فرشته پرسيد: آيا زمان مردنم فرا رسيده است؟ فرشته پاسخ داد : نه ، به تو 21 سال و 21 ماه و 21 روز ديگر فرصت داده خواهد شد. بعد از به هوش آمدن براي بهبود کامل خانم تصميم گرفت که در بيمارستان باقي بماند. چون به زندگي بيشتر برایش عزیز شده بود ، چند عمل زيبايي انجام داد . جراحي پلاستيک ، ليپساکشن ، بوتاکس ، جراحي بيني ، جراحي ابرو و … او حتي رنگ موي خود را تغيير داد. خلاصه از يک خانم پیر به يک خانم جوان تبديل شد !

بعد از آخرين جراحي او از بيمارستان مرخص شد . وقتي براي عزيمت به خانه داشت از خيابان عبور مي کرد ، با يک آمبولانس تصادف کرد و به کما رفت و بی هوش شد !!! وقتي با فرشته روبرو شد بهش گفت : من فکر کردم که گفتي 21 سال و اندي بعد مردن من فرا مي رسه؟ چرا من رو از جلوي آمبولانس نکشيدي کنار؟ چرا من کما رفتم ؟


فرشته پاسخ داد: ببخشيد ، وقتي داشتي از خيابون رد مي شدي نشناختمت!!!!!


 

داستان دعای زن و خدا

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه

خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش

بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در

حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه

نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین

خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست

خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.

مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای

مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه

با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه

ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و

دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای

زن بود که نوشته بود :

ای خدای عزیزم تو از خواسته من با خبری خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنس هارا به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با

خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن