یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه رفتی و نیامدی دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه در دامن من تهیست بسیار
در راه تو کند آسمان چاه کار تو زمانه کرد دشوار
پیدا نه بخانهای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی بنشاند تو را دمی در آغوش
آنجا که طبیب شد بداندیش افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام
حکایت مهربانی با گربه علامه طباطبایی
نجمه السادات دختر علامه طباطبایی می گوید: روزی به دیدنشان رفتم. دیدم
خیلی ناراحتند. علت را پرسیدم. فهمیدم بچه گربه ای توی چاهک حیاط خلوت خانه افتاده
و پدرم از دیروز پریشان شده است. نه غذا می خورند و نه استراحت می کنند! خندیدم و
گفتم: «برای بچه گربه ناراحتید؟» ایشان فرمودند:«بشر باید عاطفه داشته باشد. آدم
بی عاطفه با قرآن دوست نیست.» بالاخره کلی خرج کردند. چاهک را شکافتند تا بچه گربه
را درآورند
نظرات شما عزیزان: