کسی که جایی جا مانده بود

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | دو شنبه 2 مرداد 1391 |

می گفت: آشنایی برام، کجا دیدمت؟ قبل از این ندیده بودمش، اصلاً این شهر، شهر من نبود و من موقّتی اینجا آمده بودم، گفتم: نمی دانم. و نمی دانم جوابی بود که به همه می دادم. در این شهر به دنیا آمده بودم و اینجا زیاد نمانده بودم و از بچه­گی در سفر بودم. چند شهر را رفته بودم وهمه موقّتی بودند. برای درس خواندن، برای کار و بردن بار، چند شهر هم برای دیدن و تفریح. مشهد، گناباد، زابل، زاهدان، تهران، گرگان و گنبد و شهرهای مازندران را رفته بودم ولی هر جا میرفتم و کنار هر کس می نشستم و حرف می زدیم من را به یادش می آمد و می گفت: آشنایی برام! انگار من با همه آشنا هستم. شهرها و کشورهای دیگر را نمی دانم ولی شاید من آشنای همة مردم دنیا باشم. انگار من یک جای خاطرة هم مردم دنیا بوده ام. انگار جایی در زندگی و تجربه های آنها داشته ام. انگار جایی با آنها بوده ام و تکّه ای از من در آنها جا مانده است. یکی با من و خاطرات کودکی اش را به یاد می آورد که چقدر خنده های پسر خاله اش شبیه من بوده است. یکی با من برادر مرده اش، یکی با من زن سفر رفته اش. یکی... هیچ وقت از کسی نخواستم خاطرات و زندگی­اش را بگوید. همین که نشسته بودم یا کنار کسی می نشستم، یک حرف ساده و معمولی روزانه دربارة هر چیزی، کلیدی می شد که قفل دنیای آنها را باز می کرد. می آمدند و از تصادفی که همین چند دقیقه قبل کرده بودند، از تلفن کارتی که خراب بود، از واحدهای درسی که افتاده بودند، از مطلبی که در کتاب و روزنامه ای خوانده بودند، از هر چیزی می گفتند و با اولین نگاه و کلمة من، همه چیز شروع می شد و من خودم را در دنیایی می دیدیم که از آن بی خبر بودم ولی با من آشنا بود. دنیای کارگر سادة میدان بار که حقوقش را چند ماه نداده بودند و او می خواست یا وانت بخرد تا برای خودش کار کند، دنیای میلیاردر زن باره ای که زن ها را احمق ترین موجودات عالم می دانست و از زن ها نفرت داشت، دنیای دختری که فقط غذای مامانش را می­خورد و دلش برای درخت های حیاط تنگ می شد. نمی دانم دلیلش چیست؟ به آینه نگاه می کنم و فکر می کنم که قیافة من شاید جوری باشد که برای همه آشناست. شاید چشم هایم از آن یک دانه ماهی­ای جا مانده بود که اوّلین بار جرأت کرده بود و خودش را انداخته بود روی خشکی ها! یا هر چیز استثنایی و رمزآلود و اسطوره ای دیگر. فرشته بودن و از خورشید و دنیاهای دیگر بودن هم شاید باشد. شاید از صدای زنگ دارم باشد، شاید از رفتارم باشد، آرامشم و شخصیت صاف و ساده ام. شاید شاید شایدهای زیادی که هیچکدام حقیقت ندارد تنها چیزی که هست دنیا، دنیا، هزار دنیای تازه و آشنا است و من که با این همه همیشه احساس غربت می کردم. نمی دانستم اینجا و کنار این آدم ها چه می خواهم. انگار با همه آشنا بودم و با خودم غریبه.

کاشمر- اول خرداد 1391 شمسی و اول رمضان1424 قمری و بیست و دوم ژوئیه 2012 میلادی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن