تازگی ها دوست دارم گوشه ی اتاقم دراز بکشم...
چشمهایم را ببندم و دست روی چشمانم هم بگذارم... در به روی تمام دل مشغولی های بیرونم ببندم... همه چیز را فراموش کنم و سوار بر کشتی خیالم شوم....و دلم را به دریا بزنم... بعد از حرکت کشتی خیالم شیرجه ای محکم بزنم در دریای خیال او... میخواهم خودم را در دریای خیالش غرق کنم... شنا نمیکنم و دست و پا نمیزنم ...میخواهم تا انتهای تو پیش روم... غرق میشوم...وای که چه شوقی دارم و چه لذتی دارد غرق تو شدن... پایین میروم...چشمانت روبه رویم چشمکی میزنند و دلم ضعف میرود... زیر لب بهت میگویم((اهای طعنه زده چشم تو به چشمهای اهو))... پایینتر میروم...وبازتو می ایی و خنده های از ته دلت را به یادم می اندازی... ومن باز کلافه میشوم...بازهم پایینتر...دست به سویم دراز میکنی... چه مهربان شده ای عشقم....وای که دستان مردانه ات دیوانه ام میکند... راه رفتنت...جذبه ات...وای....وای بر من که چه سخت در تمنای توست دلم... میخواهم غرق شوم اما...به شوق تکرارت دوباره باز میگردم و باز خودم را غرق در تو میکنم... میخواهم تا ابد غرق در دریای تو باشم... تا ابد... برای همیشه...
نظرات شما عزیزان: