اعتراف میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم ، مرد بیچاره اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت خواهی میکرد
اعتراف ميکنم راهنمايي که بودم به شدت جو گير بودم، همسايگيمون يه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز ميومد و جلو در خونش سر و صدا راه مينداخت، خيلي دلم واسه خانومه ميسوخت، يه روز که طرف اومده بود عربده کشي تصميم گرفتم که برم و جلوش در بيام، رفتم تو کوچه و گفتم آهاي چيکارش داري؟ يارو نه نگاه بم انداخت و يه پوزخندي زد و به کارش ادمه داد ، منم سه پيچش شدم ، وقتي ديد من بيخيالش نميشم گفت اصلا تو چيکارشي؟ منم جوگير، گفتم لعنتي زنمه.
چهار سال پیش باید آندوسکوپی میکردم. از یه لوله باد میفرستن تو باسن مبارک که راحت دیده شه. دکتره نمیدونم چی بود داستان که باد خالی نکرد. یه تاکسی گرفتم برم خونه. وسطا راه دیگه داغون فشار آورده بود از دستم در رفت گوزیدم.منم دیگه دیدم آبروم رفته دلدرد شدیدم دارم از فشار باد, هر چی بود دادم. انقدم فشارش زیاد بود کل ماشین رفته بود رو ویبره. راننده لامصب جاده رو ول کرده بود نعره میزد یا امام هشتم...یا حسین. یه پیرمرده هم داد میزد حواست به جلو باشه. راننده فهمید من گوزیدم زد بقل گفت یابوو گم شو پایین فک کردم آمریکا حمله کرده.
احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم.
تو عروسي نشسته بودم يه بچه 3 ، 4 ساله اومد يک هسته هلو داد بهم، منم نازش کردم هسته رو گرفتم انداختم زير ميز، چند ثانيه بعد ديدم دوباره آوردش، اين دفعه پرتش کردم يه جاي دور ديدم دوباره آورد!! مي خواستم اين بار خيلي دور بندازمش که بغل دستيم بهم گفت آقا اين بچس سگ نيست! طرف باباي بچه بود!!
اعتراف میکنم دوره دبستان امتحان جغرافی داشتیم یه سوالش این بود: تنها قمر کره زمین؟ من هم با اطمینان کامل نوشتم قمر بنی هاشم!!!
اعتراف ميكنم بچه كه بودم با دختر و پسر خاله هام لباس كهنه ميپوشيديم ميرفتيم گدايي با درامدش بستني ميگرفتيم كه همسايمون مارو لو داد و كتك خورديم.
سوم دبستان که بودم یه روز معلممون مدرسه نیومد منم ظهرش رفتم در خونشون که یه کوچه بالاتر از ما بود تکلیف شبمو ازش گرفتم.
اعتراف میکنم به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت !!
اعتراف میکنم بچه که بودم..جو گیر بودم نماز بخونم....بعد چادر گل منگولیمو میذاشتم مهرم میذاشتم رو به قبله وا میستادم شروع میکردم به نماز خوندن...اما جای سوره ها شعر کلاه قرمزیو می خوندم....>>>آقای راننده...آقای راننده...یالا بزن توو دنده....:دی
اعتراف میکنم بچه که بودم میترسیدم ازم عکس بردارن آخه فک میکردم میرم تو دوربین بین چرخ دندها له میشم.
تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم.
جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند.
پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش ميفشرد.
لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار ميکرد که انگار گنجينهاي پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار
پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر ميکنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش ...
دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟
پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ میشه.
نظرات شما عزیزان: