چه زیبا گفتم دوستت دارم !
چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده آغوشم برایت باز شد !
چه ابلهانه با تو خوش بودم !
چه كودكانه همه چیزم شدی !
چه زود به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی
چه ناجوانمردانه نیازمندت شدم !
چه حقیرانه واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
"و چه بیرحمانه من سوختم!!"
بعضی وقتا در اوج خوشحالی احساس خلاء شادی داریم و گاهی در منتهای غمگینی احساس خوشبختی .
و گاهی هم یه حس عجیب ، انگار همه چی روال عادی رو طی میکنه ، بجا می خندیم ، بجا حرف میزنیم ، بجا
درس میخونیم و بجا زندگی میکنیم ، اما ته دلمون یه چیزیه ، یه چیزی ،.... که ظاهرا بهش میگن دلتنگی.
نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ،
نمیخواهم یادم در قلبت روشن باشد بعد خاموش نمیخواهم بگویی که دوستم داری بعد بروی ، نمیخواهم این حرفهای پوچ را برایم بزنی... بودنت را میخواهم ، این که باشی ، اینکه همیشه مال خودم باشی ، نه اینکه رهگذری باشی و مدتی در قلبم باشی مرا به خودت وابسته کنی و بعد مثل یک بازیچه کهنه رهایم کنی گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاری دوست داری با آن کن! گفتم تو مال منی ، نه اینکه همزمان با هر غریبه ای که دوست داری باش... گفتم با وفا باش ، نه اینکه در این دو روز دنیا ، تنها یک روزش را در کنارم باش! نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بیا و از آب چشمه دلتنگی هایم بنوش تا بفهمی چه حالی ام ، تا بفهمی خیره به چه راهی ام ... دائم نگاهم به آمدن تو است ، اینکه مال من باشی و خیالم راحت ، اینکه همیشه خورشید عشق در قلبمان بتابد نمیخواهم در حسرت داشتنت بمانم ، نمیخواهم آرزوی دست نیافتنی زندگی ام شوی ، غرورت را زیر پا بگذار تا من برایت دنیا را زیر پا بگذارم ، با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ، وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمی عشق چیست! نمیخواهم کسی باشم که لحظه ای به زندگی ات می آید و بعد فراموش میشود، نمیخواهم کسی باشم که گهگاهی یادش میکنی ، گهگاهی به عکسهایش نگاه میکنی ، گهگاهی به حرفهایش فکر میکنی تا روزی که حتی اسم او را نیز دیگر به یاد نمی آوری نمیخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هیچ جایی در قلبت نداشته باشم....
نیمکتِ با هم بودنمان تنهاست؛
من، دل نشستن ندارم؛
تو، دلیل نشستن باش ...!