خدا وجود نداره!؟!!

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

                               استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند :  نه  !! 

                               استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : نـــــه  !! 

                                استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : نــــــــــه!!

                                          
                                                      استاد گفت:پس خدا وجود نداره!!!

                                                                         

                                                  یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :

                                       کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند :  نـــــه  !!

                              کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : نــــــــه !!!

                           کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند :  نــــــــــــــــه !!!

 

                                               دانشجو گفت:پس استاد عقل نداره!!!                     

                                       

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی را در نزدیکی یک دبیرستان پسرانه خرید.یکی دوهفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد.در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3تا پسر بچه در خیابان ران افتادند و درحالی که بلند بلند باهم حرف میزدند،هرچیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداخته بودند.این کارها هرروز تکرار میشد و آسایش پیرمرد مختل شده بود.این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند.روز بعد که مدرسه ها تعطیل شد دنبال بچه هارفت و آنهارا صداکرد و گفت:بچه ها!شما خیلی بامزه هیتسن و از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم.منم که هم سن و سال شما بودم همین کار را می کردم.حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید.من روزی1000 تومان به شما میدهم که هرروز بیاید اینجا و همین کار را بکنید.بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه داند.تا آن که چندروز بعد پیرمرد به آن هاگفت:ببینید بچه ها!متاسفانه در محاسبه ی حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزانه بیشتر از 100 تومان بهتون بدم.از نظر شما که اشکالی نداره؟

بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند:100 تومان؟تو فکر می کنی ما حاضریم بخاطر 100 تومان این همه بطری نوشابه وچیزهای دیگر را شوت کنیم؟کور خوندی.ما دیگر نیستیم.

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه ی جدیدش به زندگی ادامه داد.

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 15 دی 1391 |

اگر چند سال پیش می شنیدیم که هوای تهران در وضعیت هشدار قرار دارد، حسابی می ترسیدیم و جا می خوردیم و شاید حتی از ترس خفه شدن (!) از خانه بیرون نمی آمدیم و ..
حالا مدت هاست که دیگر آلودگی هوای تهران، حتی در حد هشدارش هم کسی را متعجب نمی کند و این توصیه ها که «گروه های آسیب پذیر مانند بیماران قلبی، بیماران آسمی، سالمندان، بچه ها و ... از منزل خارج نشوند» یا «سعی کنید سفرهای درون شهری را به حداقل برسانید و بیشتر از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنید» و ... آنقدر تکراری است که شاید دیگر رغبتی برای شنیدنش نباشد! البته شاید بهتر باشد چند روزی را در تقویم به عنوان روزهای آلودگی هوا ثبت و از پیش برایش برنامه ریزی کرد! به هر حال بحث آلودگی هوا تا زمانی که به صورت اساسی حل نشود، همچنان ادامه خواهد داشت؛ هر سال شادی زمستانی مان سیاه می شود و حتی یک تعطیلی ۳،۲ روزه هم نمی تواند از شدت سردرد و تهوع و تنگی نفس مان کم کند.

(...ادامه ی مطلب...)

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

به خودم چرا،

اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!

مي دانم بر نمي گردي!

مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!

مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!

مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!

اما هنوز كه زنده ام!

گيرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،

ولي زنده ام هنوز!

پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش كنم؟

چرا به خودم دروغ نگويم؟

من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!

بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!

اين كارگري،

كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،

سالها پيش مرده است!

نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!

مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،

حرف مي زنند و نمي گويند،

مي خوابند و خواب نمي بينند!

مي خواهند مرا هم مرده بينند!

مرا كه زنده ام هنوز!

(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)

ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!

تازه فهميده ام كه رؤيا،

نام كوچك ترانه است!

تازه فهميده ام،

كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!

تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،

بارها در خفا گريه كرده بود!

تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!

تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را

به خورد تلفن ترانه داده ام!

پس كنار خيال تو خواهم ماند!

مگر فاصله من و خاك،

چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،

بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،

كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!

ولي هر بار كه دستهاي تو،

(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)

ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،

زنده مي شود

و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!

اما، از ياد نبر! بيبي باران!

در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،

هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!

هيچ شانه اي!?

آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن