چند نکته ی مهم

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

                            اگر کلمه حبیبی نبود عرب ها نمیتونستند شعر بگن!
                              اگر درخت نبود هندی ها نمیتونستند فیلم بسازن!
                          اگر خیانت نبود کلمبیایی ها نیمتونستند سریال بسازن!
                 اگر دروغ نبود دختر و پسر های ایرانی نمیتونستن با هم حرف بزنن!
                             
اگر بدلیجات نبود چینی ها نمیتونستند زنده بمونن!
                               اگر گوگل نبود دانشجوها نمیتونستند تحقیق کنند!
                              اگر فیس بوک نبود جوونا نمیتونستند فضولی کنند!
                      اگر فیلتر نبود آمار بازدید سایت های فیلتر اینقدر بالا نمی رفت!
                               اگر بانک نبود پیام های بازرگانی هم وجود نداشت !


       و اگر این سوژه ها نبودند من نمیتونستم این پست رو بنویسم!

                                 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 15 دی 1391 |

 

دوست ، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.

دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.

با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.

با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.

با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم. با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این

دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند

خوشحال   

و خوشبخت باشیم.


 

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

בنبــال کســے مے گردم کـﮧ تــوے بهــار کـﮧ زنگ بزنــم بـבوטּ هیــچ בلــیلے بگم:

"مــیاے بریم زیر ایــن رگبــار وُ هــواے خوش قدم بزنیمـ ؟! "

בر جوابـــم فقط بگـﮧ :

" نیـــم ساعت בیگــــﮧ کــجا باشم ؟! "

توے تابستــوטּ کـﮧ زنگ بزنم بـבوטּ هیچ בلیلے وُ بگــم:

" میــاے بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هرجــا شـב قدم بزنــیم ؟! "

בر جوابــم فقط بگـﮧ :

" ناهار اونجـــایــے کـﮧ من میــگم ... "

توے پاییــز کـﮧ زنگ بزنــم و بـבوטּ هیچ בلیلے بگم :

" میاے صــداے ناله ے برگهاے سعد آباد و בر بیاریم خش خش صدا بدَטּ ؟! "

בر جوابــم فقط بگـﮧ :

" בوربینتم بیـــار... "

توے زمستــون زنگ بزنم بـבوטּ هیــچ בلیلے بگم:

" چنارهاے ولیعصـــر منتظرטּ با یـﮧ عالمه برف !! "

بعــב با ترבید بگـــم :

" میــاے کـﮧ ؟! "

בر جوابـــم بـבون مکث بگـﮧ :

" یـﮧ جفت בستکــش میارم فقط ... یـﮧ لنگــه من ، یـﮧ لنگــه تو ...

سر اینكــه בستاے گره شده مون توے جیب كـے باشـﮧ بعـבا تصمیم میگیریـــم ..."

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | دو شنبه 11 دی 1391 |

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا

نزد او رفتند. پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود

نشاند او از مرد پرسی د: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟ مرد جوان لبخندی زد

و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از

همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن شرمناک

تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از

او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پير

عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می

دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه

الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک

لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار

نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان

پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ

متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.

عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این

هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را

حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید   /**/

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید:پدرت هم حاشیه نشین بود،

در حاشیه به دنیا آمد،در حاشیه جان کند،یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.

ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،گاهی در حاشیه ی گریه کمی هم می خندد.

مادر می گوید:سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند.

او هرشب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.

ولی من می گویم این ستاره ی من نیست.

من در حاشیه به دنیا آمدم،

در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند جا نداریم

مادرم گریه کرد.مدیر مدرسه گفت:آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینم!

من در حاشیه ی روز به مدرسه ی شبانه می روم

در حاشیه ی کلاس می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.بر لبه ی آخر دنیا!

من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،پس چطور پایم به لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است،آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم:حاشیه یعنی چه؟

گفت:حاشیه یعنی قسمت کناری هر چیزی،مثل کناره ی لباس یا کتاب،مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند.

من گفتم:مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم

به مسجد می روم،در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم،نزدیک کفش ها،در حاشیه ی جلسه ی قرآن می نشینم.من قرآن خواندن را یاد گرفته ام،قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشیه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند،اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه ی آن باشند،آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوب اند.

من قرآن را دوست دارم.خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.

(قیصر امین پور-بی بال پریدن)

آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن